Saturday, August 05, 2006. The apostles start heading outside. The astronomical clock when it struck the hour, and all the automata whirred into action. Through the stained glass, you can see the poor slobs down below outside waiting for it all to begin . Here Elena and I enjoy our exclusive vantage point, far above the tourist crowds. Once again, Shellen catches me in the act.

This is the place where you can personalize your profile! By moving, adding and personalizing widgets.

Abonne-toi à mon blog! Lundi soir un 25 juin.

سڪ פ ت م ט از ر ضای تم نیست م ט اگر راضﮯ بפ ב م هیچگاه س کפ ت نمﮯ کرב م. زمزمه ی سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت. زیبایی شاعرانه ایست که دلم را به بازی می گیرد. در چشم انداز هرکجای طبیعت تو را می بینم. که تمامی عشقی در یک وجود و. تمامی آرزویی در یک لباس. صدا کن مرا از صدف های سرشار باران. صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن. صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو. بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد.